معنی کار سخت و گران

حل جدول

کار سخت و گران

کمرشکن


کار سخت

‌شاق

اِدّه


کار دشوار و سخت

بغرنج، دشخوار، شاق، صعب، غامض، متعسر، مشکل، معضل


کار سخت و زشت

اد


کار سخت و کمرشکن

طاقت ‌فرسا


شغل و کار سخت

بیاوار


کار بسیار سخت

طاقت‌فرسا

لغت نامه دهخدا

کار سخت گرفتن

کار سخت گرفتن. [س َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) کنایه از سخت و دشوار گردانیدن آن:
چون لب جو سخت گیرد کار بر هر کس جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ.
سلیم (از آنندراج).


گران

گران. [گ ِ] (ص) پهلوی گران (سنگین و ثقیل) از اوستا گئورو از گرو، پارسی باستان گرانه (؟)، کردی گران (ثقیل، گران، سخت). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سخت. وزین. غالی. غالیه. ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است:
عجب آید زتو مرا که همی
چون کشی آن گران دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
سر بی تنان و تن بی سران
جرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
چنانش بکوبم به گرز گران
که فولاد کوبند آهنگران.
فردوسی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از این گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران.
فرخی.
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سرمستان سر هر جانور گشته گران.
فرخی.
امروز همی بینمتان بار گرفته
وز بار گران، جرم تن اوبار گرفته.
منوچهری.
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق.
منوچهری.
بدان روزگار جوانی.... ریاضتها کردی چون... سنگهای گران برداشتن. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران ببستند. (تاریخ بیهقی).
گران ساخت خاک و سبک آب پاک
روان کرد گردون بر افراز خاک.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کز او جان دژم گردد و دل سیاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجب
بجان سبک جفت جسم گرانت.
ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [عنصر] دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافی آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و قفلهای گران بر آن زده. (مجمل التواریخ و القصص). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). هر دو یاقوت به خویشتن دارد و گران بار نگردد. (کلیله و دمنه).
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم.
خاقانی.
اگرچه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است.
نظامی.
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران.
نظامی.
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کاین سبک بود و گران شد ز آب تفت.
مولوی.
پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. (گلستان)... تا در این هفته که مژده ٔ سلامت حجاج برسید و از بند گرانم خلاص کرد. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان).
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز دشمن مکوب.
سعدی (بوستان).
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد.
حافظ.
می خور که هرکه آخِر کارجهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت.
حافظ.
|| شدید. سخت:
بکردند هر روز جنگ گران
که روز یلان بود و رزم سران.
فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز...
فردوسی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازیدهم پشت یکدیگران.
اسدی.
بپیوست رزم گران کز سپهر
مه ازبیم گم گشت و بگریخت مهر.
اسدی.
|| کبیر. بزرگ. عظیم:
کنون خدایا عاصیت با گناه گران
سوی تو آمد و امید را ز خلق بکند.
ابوالحسن آغاجی.
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام.
فردوسی.
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکر گران و سپاه گزافه کار.
منوچهری.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
چون گفت زنم زخم سبک تیغگرانت
سوگند گرانش نبود جز بسر فتح.
مسعودسعد.
تو سوز مرا گران ببینی
من وهم ترا گران ببینم.
خاقانی.
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
از جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر.
سعدی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند.
سعدی (گلستان).
|| در مقابل ارزان. (برهان). ضد ارزان و هر چیز که قیمت به نسبت دیگر اشیاء زاید داشته باشد. (غیاث اللغات). ثمین. قیمتی. پربها. باقیمت:
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
یکی اسب زرین ستام گران
بیامد دمان زنگه ٔ شاوران.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
به زراندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
بدان خوشی بدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران.
فرخی.
بر سر شاهان نهادی تاجهای پرگهر
بر میان خسروان بستی گهرهای گران.
فرخی.
فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیش نهادند. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده. (تاریخ بیهقی).
آن کاین سوی او بی بها و خوار است
فردا سوی ایزد گران از آن است.
ناصرخسرو.
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هرگه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم.
مسعودسعد.
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد.
سنائی.
|| انبوه. پر. بسیار. بیحد. فراوان:
بفرمود تا سخت برهر دری
به جنگ اندر آید گران لشکری.
فردوسی.
چو بشنید لهراسب با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران.
فردوسی.
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران.
فرخی.
آز را دیده ٔ بینادل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده ٔ آز.
فرخی.
مسعود با لشکری گران روی به ما نهاد. (تاریخ سیستان). و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستادانیدن حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). یک اصفهبد را با لشکری گران ازصوب صین فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 45).
چون جرعه ها ز آبی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آمدت.
خاقانی.
به غزو کافران لشکری گران می باید. (راحه الصدور راوندی). میخهای زرین و سپاهی گران با آلتی تمام گرد خیمه بگشتند. (تذکره الاولیاء عطار). گفته که مصلحت در آن است که با لشکری گران بمدد خلیفه رویم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد.
اوحدی.
|| (اصطلاح موسیقی) ضرب گران. ضرب سنگین و ثقیل:
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| پرقوت. غلیظ. پرمایه: و شرابهای گران دادند. (تاریخ سیستان). و به آخر شرابی چند پیوسته تر و گران تر بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر امیری را از لشکر خود فرمود تا سرخیلی و مقدمی را به وثاق خود مهمان بردند و شرابهای گران دردادند. (راحهالصدور راوندی). || مشکل. طاقت فرسا. دشوار:
هرکه نمی خواهد از نخست جهان را
دل ننهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
خونشان همه بردارد یکباره و جانشان
و اندرفکند باز به زندان گرانشان.
منوچهری.
کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند
جانم مسوز دانم بر من گران برآید.
خاقانی.
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 522).
|| مجازاً شخص ناگوار و مکروه طبع که حضور و صحبت او بر مردم مکروه و گران باشد. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زشت و ناگوار. ناپسند:
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
بر خلق گرانند شما اهل ثنائید.
ناصرخسرو.
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او.
سعدی (بوستان).
ور خوری می به خانه ٔ دگران
به حریفان مباش سرد و گران.
اوحدی.
گرانتر از پوستین در حزیران است و شومتر از روز شنبه بر کودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 174).
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
سررشته ٔ میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش.
صائب.
|| گوش خراش. ناهموار:
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان راتبرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 101).
|| ناگوار. دیرهضم. بطی الانهضام. ثقیل. || بطی ٔ، کند: و بدان مداراست که موازی اواند دیرتر و گرانتر نمی شود به اندازه ٔ دوری مدار. (التفهیم). و اندر رجوع گران گردند. (التفهیم). || چاق. سمین. وزین. پرگوشت:
یکی جنگ میداشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران.
فردوسی.
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
|| (اِ) دسته ٔ گندم و جو دروکرده را گویند که با خوشه باشد. (برهان) (الفاظ الادویه):
یک گران از کشت زار خویشتن
بهتر از صد خرمن از مال کسان.
غضایری (از آنندراج).
|| (ص) کریه. بدبو: و اندر میان او تریست [اندر میان شکوفه ٔ سقمونیا] و بوی گران دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ناخوش. نامطبوع. ناراحت کننده:
گفتم که دارویی است مرا آن هلاهل است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون.
سوزنی.
از آنکه دیدن رویش به خواب و بیداری
همی بداند کآید گران و دشوارم.
سوزنی.
- خواب گران، خواب سنگین و طولانی:
گوئی همه زین پیش به خواب اندر بودند
زآن خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
شه چو سر از خواب گران برگرفت
آن دو سه تن را ز میان برگرفت.
نظامی.
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی.
خاقانی.
هست اگر آسایشی زیر فلک در غفلت است
وای بر آن کس کزین خواب گران برخاسته ست.
صائب.
آن را که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هرکه باز نیست.
وحید قزوینی.
- دل گران داشتن، سرسنگین بودن. رنجیده خاطر شدن:
ای خواجه اگر نادره ای با تو بگوید
این بنده، نباید به دل از بنده گران داشت
خواهد که نگوید به تو بر نادره، لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
علی شطرنجی.
- دل گران کردن بر کسی، دل گران داشتن. سرسنگین بودن: اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید [خواجه احمد حسن] باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. (تاریخ بیهقی). و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ باوی بد بود. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی رسید و حالها بشرح بازنمود و دل سلطان با وی گران کرده بودند. (تاریخ بیهقی).
- روی گران کردن و گرفتن و داشتن، روی دژم کردن. روی عبوس کردن. روی درهم کشیدن:
چند از این تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو، روی گران.
فرخی.
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران.
فرخی.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
شاعری تو مدار روی گران
شاعران روی را گران نکنند.
مسعودسعد.
- سرگران، متکبر. خودپسند:
جفا مکن که بزرگان به خرده ای زرهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی (بدایع).
- || سرسنگین:
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی (بوستان).
- سر گران داشتن، بی التفات بودن: هرچه به حق فرودآید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم. (تاریخ بیهقی).
- سر گران داشتن و شدن و بودن (از خواب)، سنگین شدن به علت خواب:
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تابه سحر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 143).
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین.
نظامی.
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دلها سبک شودچو رکابش گران کند.
مسعودسعد.
- || سرسنگین. خواب آلود: پس شربت سوم [از آب انگور مخمر] بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت. (نوروزنامه).
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی (بدایع).
- سرگران کردن، افاده فروختن. تکبر نمودن:
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
- سوگند گران، قسم مغلظ. سوگند سخت:
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پر از بیمم ازشاه و از انجمن
مگر پیش آذرگشسب ای سران
بیائید و سوگندهای گران
خورید و مرا یکسر ایمن کنید
که پیمان من زین سپس نشکنید.
فردوسی.
بخوردند سوگندهای گران
هر آن کس که بودند از ایران سران.
فردوسی.
بخوردند [سپاه تورانی] سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را [کیخسرو را] چاکر و بنده ایم
همه دل به مهر وی آکنده ایم.
فردوسی.
آن ملوک.... که ایشان را قهر کرد [اسکندر]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت به سوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت. (تاریخ بیهقی). نصر...سوگند سخت گران نسخت کرد... و ایشان را دستوری داد به شفاعت کردن. (تاریخ بیهقی).
بخوردند سوگندهای گران
بجان آفرین داور داوران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بخوردند سوگندهای گران
که دارندم امروز همتای جان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بر سر من که مرا از سر خود شرم گرفت.
سوزنی.
- فرسنگ گران، فرسخ سنگین. فرسنگ طویل و سخت:
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران.
فردوسی.
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران.
فردوسی.
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهای گران.
فردوسی.
- گران گشتن خواب، سنگین شدن خواب:
آدمی پیر چو شدحرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.
صائب.
رجوع به گران گردیدن شود.
ترکیب ها:
- بندگران. بوی گران. خواب گران. دل گران. رطل گران. رکاب گران. سپاه گران. سرگران. سلیح گران. سنگ گران. سوگند گران. عمود گران. گرز گران. لحن گران.
ترکیب وصفی مقلوب:
گرانبار. گران پایه. گرانجان. گران خواب. گران سر. گران سنگ. گران فروش. گران قیمت. گران گاز. گران گوش. گرانمایه. گران مقدار. رجوع به هر یک ازمدخلها در ردیف خود شود.
- امثال:
با گرانان به از گرانی نیست.
گران است ارزانش می کنم.
هیچ گرانی بی حکمت نیست وهیچ ارزانی بی علت.

گران. [گ ِ] (اِخ) یکی از دهکده های توابع کجور است. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 28، 30، 109).


سخت

سخت. [س َ] (ص) هندی باستان ریشه ٔ «سک، سکنوتی » (توانستن، قدرت داشتن)، سانسکریت «سکتا» (توانا)، پهلوی «سخت »، بلوچی «سک » (سخت، محکم، استوار)، یودغا «سوکت » گیلکی نیز «سخت ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || (ق) فراوان و بسیار و غایت و نهایت. (برهان). بسیار. (جهانگیری):
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
برده دل من به دست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلْش زبون است.
جلاب.
پس چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بخانه اندر دلتنگ شدی بکوه حرا رفتی و... از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). هشام بن عبدالملک آگاه شد از کشتن عمرو و تافته شد سخت و بر خالد انکار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
آغاجی.
شکر و پانید و انگبین و جوز هندی... سخت بسیار است. (حدود العالم).
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
زآن خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد.
منوچهری.
نصر احمدرا این اشاره سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر گفت رضی اﷲ عنه سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). و آن قصه ٔ برمکیان سخت معروف است. (تاریخ بیهقی).
حصن هزار میخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش.
ناصرخسرو.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
سوی حکما قدر شما سخت بزرگست
زیرا که بحکمت سبب بودش مائید.
ناصرخسرو.
و او را «انوشیروان » خود تصنیفات و وصایاست که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96). منذر از این سخن از وی [بهرام گور] سخت پسندیده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل بتو گر تنم ز تو دور است.
مسعودسعد.
خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم.
مسعودسعد.
آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رگ زیر زبان بزنند سخت صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود. (نوروزنامه). فضیلت نوشتن فضیلتی است سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد. (نوروزنامه).
او را بر هیچ کس رحم نباشد و عذاب او سخت است. (قصص الانبیاء ص 180).
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی ّ من بین ای دریغ.
خاقانی.
رابعه گفت تو سخت دنیا دوست میداری. (تذکره الاولیاء عطار). سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد. (تذکره الاولیاء عطار).
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی (بدایع).
|| (ص) محکم که نقیض نرم و سست است. (برهان). مقابل سست. (آنندراج):
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج
نیک او رافسانه دار شده
بد او را کَمَرْت سخت به تنج.
رودکی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد.
بوشکور.
پردل [کذا] چون تاولست و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت گوازه.
منجیک.
نپاید بدندانشان سنگ سخت
مگرْمان بیکبار برگشت بخت.
فردوسی.
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
لبیبی.
|| محکم. استوار:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
عنصری.
و آدمی چون کرم پیله است، هر چند بیش تَنَد بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه).
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت.
انوری.
|| استوار. بلندبارو:
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت.
سعدی (بوستان).
|| پیچیده. مشکل. دشوار. (برهان). مشکل و دشوار و با عسرت. (ناظم الاطباء). در مقابل آسان:
فریدون نژادند و خویش تواَند
چو کارت شود سخت، پیش تواَند.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی).
چو از سختکاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کندسخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
|| صعب العبور. دشوار راه: بلغار جائیست سخت و بسیارنعمت. (حدود العالم).
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کز او خارج نباشد هیچ داخل.
منوچهری.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
|| زشت. (ناظم الاطباء). ناملائم طبع. نامطبوع. طاقت فرسا:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسایی.
و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم و جفا برگشادند بر پیغامبر علیه السلام. (مجمل التواریخ).
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
سنایی.
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی (بدایع).
|| تنگ و دشوار. (برهان):
همه سوخت آبادبوم و درخت
بر ایرانیان بر شد این کار سخت.
فردوسی.
|| قوی و شدید. (ناظم الاطباء):
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو بگردن.
منوچهری.
|| قوی. نیرومند. به نیرو:
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد.
سعدی.
|| مغلظ. شدید:
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
|| هنگفت و غلیظ و گنده. (ناظم الاطباء). بلندو خشن. درشت:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
|| صلب. مقابل سست:
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه آوردند، شاه بگاز کرد و دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
|| تند و تیز. (ناظم الاطباء). شدید:
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّدزمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد بدرّد درخت.
فردوسی.
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
|| بخیل ورذل و مردم گرفته و خسیس. (برهان). بخیل و رذل و بی همت و لئیم. (جهانگیری) (آنندراج). ممسک و بخیل و لئیم و طمعکار. (ناظم الاطباء). ناکس و رذل و فرومایه و دون. (ناظم الاطباء):
باده ٔ ناسخته ده بسخته که باده
سست کند سخت را کلید خزانه.
اوحدی (از آنندراج).
|| چسبنده. (برهان). || بی شفقت و بی رحم و ترشرو. || ظالم و ستمکار. || ستمکش و رنجور. || آشفته. || مستمند و پریشان و بدبخت و بیطالع. || سنجیده و وزن شده. || زیاده از اندازه. (ناظم الاطباء).
- دل سخت، سنگین دل. بی وفا. جفاکار:
آن سست وفاکه یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش بخت منست.
سعدی.
- سخت استخوان، کسی که نسل وی بسختی کشی و توانایی معروف بود. (آنندراج).
- || سطبر. درشت. قوی بنیه:
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان.
نظامی.
چهل پیل با تخت و برگستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان.
نظامی.
- سخت بوم، مراد زمین مهلک. (از آنندراج):
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم.
نظامی.

فرهنگ عمید

گران

[مقابلِ سبک] سنگین،
[مقابلِ ارزان] پربها،
[مجاز] ناپسند، ناگوار،
[مجاز] عمیق، سنگین: آدمی پیر چو شد حرص جوان می‌گردد / خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد (صائب: ۸۶۷)،
[قدیمی، مجاز] مشکل، دشوار،
[قدیمی، مجاز] سخت، شدید،
[قدیمی، مجاز] فراوان، انبوه،
(اسم، صفت) [قدیمی، مجاز] آنکه معاشرت با او سبب رنجش می‌شود، گران جان،

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

کار بسیار سخت

طاقت فرسا

معادل ابجد

کار سخت و گران

1558

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری